جوانمرد كوچك جوانمرد كوچك ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

نجواهاي من با ني ني نازم

بدون عنوان

ماماني و سردرد سلام عسل مامان اين چند روز حال ماماني زياد خوب نبوداخه چند شب پيش فينال جام جهاني بود منم نشستم يه عالمه تخمه نوش جان كردم بابايي كه خوابش ميومد رفت زود خوابيد منم تا ساعت ۱ بيدار بودمكه بالا خره تيم محبوبم يعني اسپانيا با يك گل اوم تو وقت اظافه دوم برد و به اي ترتيب جام ۲۰۱۰ افريقاي جنوبي نصيب اسپانيا شد ولي از فردا صبح سردردهاي منم شروع شد به اظافه اين كه سمت راست قفسه سينه ام درد شديدي گرفته بود البته قبلا هم اينطوري شده بودم اما سردر نداشتم بالاخره تا امرز سردردم ادامه داشت ديروز هم خاله سارا با بابابزرگت اومدن خونه ما خاله سارات لطف كرد تمام موجودي يخچال  رو خالي كرد بابايي هم تا ساعت ۶ سر كار بود شبم ب...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

پست دهم سلام پسر گل مامان اين چند روز زياد سر حا نبودي ماماني جمعه صبح زود رفتيم ولايت بابا منم تو راه حالم بد شد وقتي رسيديم ديدم عمه و شوهر عمت هم اومدن خلاصه حياط و بابايي شست و صبحونه رو تو حياط خورديم بابايي رفت به كاراش برسه پسر عمت هم حسابي اذيت كرد ولي تو از صبح تكون نمي خوردي حسابي نگرانمون كردي كمپوت گلابي هم خوردم اما تو ۲ بار بيشتر ضربه نزدي بعد از ناهار هم رفتيم ولايت ما اونجا رفتم حموم تو هم حالت بهتر شد شب هم خونه ماماني مونديم بابايي فرداش ميخواست بره ماموريت فردا بعازظهر با ما ماني خاله سارا رفتيم بيرو منم يك جفت كفش گرفتم كه همون شب پشيمون شدم الان هم باايي از اداره اومده و خوابيده منم دارم تو ني ني سايت چت مي كنم فعلا...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

خونه جديد سلام به گل پسر مامانی دیروز بابایی رفت و خونه جدید و قولنامه کرد البته این خونه زیاد هم بزرگ نیست اما زیرزمین و گاراژ بزرگی داره حیاطشم از این خونه بزرگتره خوبیش اینه که همش رهنه و اجاره نباید بدیم   تازگی ها خیلی شیطون شدی حالا دیگه بابایی رو از من بیشتر دوست داری نا قلا  هر وقت بابایی باهات حرف می زنه شروع به تکون خوردن میخوری اونم کلی ذوق می کنه و هی تو رو با اسم صدا می کنه مامانی دیگه دقیق ۱۰۰ روزه دیگه مونده که فرشته کوچولوی من  به دنیا بیاد منم دیگه دارم کم کم وسایل و جمع می کنم البته بابایی زیاد دوست نداره که کار کنم خودش کمکم می کنه  کم کم باید برای شما هم لباس بخرم عزیزم حالا تا ببریم خون...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

خونه جديد سلام به گل پسر مامانی دیروز بابایی رفت و خونه جدید و قولنامه کرد البته این خونه زیاد هم بزرگ نیست اما زیرزمین و گاراژ بزرگی داره حیاطشم از این خونه بزرگتره خوبیش اینه که همش رهنه و اجاره نباید بدیم   تازگی ها خیلی شیطون شدی حالا دیگه بابایی رو از من بیشتر دوست داری نا قلا  هر وقت بابایی باهات حرف می زنه شروع به تکون خوردن میخوری اونم کلی ذوق می کنه و هی تو رو با اسم صدا می کنه مامانی دیگه دقیق ۱۰۰ روزه دیگه مونده که فرشته کوچولوی من  به دنیا بیاد منم دیگه دارم کم کم وسایل و جمع می کنم البته بابایی زیاد دوست نداره که کار کنم خودش کمکم می کنه  کم کم باید برای شما هم لباس بخرم عزیزم حالا تا ببریم خون...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

بهار 89 بهار ۸۹ با تمام قشنگیهاس اومد   نی نی نازم تو این مدت خیلی اذیت شدم اما اشکالی نداره مامان شدن هم این دردسرها رو داره اما تو عمرم اینقد ر دکتر نرفته بودم خب بگزریم بهار ۸۹ از ره رسید بابایی عیدی  به هم یه گلدون گل خیلی زیبا هدیه داد جای شما هم خیلی خالی بود ان شا الله سال دیگه کنار هر دو مونی امسال عید زیاد خوب نبود می دونم تو هم خیلی اذیت شدی اما دیگه چه کار می شه کرد زندگیه البته من هیچ وقت تلخی این عید و یادم نمی ره اونم به خاطر ادمهایی که ولش کن عزیزم مامانی بعد عید امتحان داره خودشو تو عید خفه کرد از بس خوند حالا هم باید برم ناها ر می خوام پیتزا درست کنم بابایی خیلی دوست داره فعلا بای + &n...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام عزيز مامان امروز صبح كه بيدار شدم زياد حالم خوب نبود كتري رو گزاشتم رو گاز و رفتم سراغ اينرنت  اخه دارم دنبال يه اسم تك براي گل پسرم مي گردم از ۸ خرداد كه ديگه تكونات كاملا مشخص مي شه دل ماماني هم براي ديدنت ضعف ميره چند شب پيش خوابت و ديدم خواب ديدم كه دارم مي رم مكه يكدفعه اتو بوس و نگه مي دارن مامانم مياد تو رو مي زاره تو بغلم  واي نمي دوني چه حس قشنگي بودئ وقتي تو با اون چشمهاي نازت منو نگاه مي كردي بابايي هم براي ديدنت لحظه شماري مي كنه مي گه كي دوباره مي ريم سونو !   ديرو ز رفتم بهداشت واكسن زدو ماماي اونجا مي گه وزنتزاده بايد مراعات كنم ماما ني جونم اما نمي تونم چيزي نخورم تا يه كم ضعف مي كنم تو شروع به لگد زدن...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

پسر کوچولوی من و بابا سلام ماماني خوبي  پسرم گلم عسلم   تازگي ها خيلي تكون مي خوري و ماماني رو قلقلك مي دي هفته پيش درست چهارشنبه ۸اردیبهشت بود که با بابايي رفتيم مشهد اول رفتيم مشاوره ژنتيك اقاي دكتر كه پرونده رو نگاه كرد گفت بايد بريم سونو بعد يه سري ازمايش نوشت كه بريم انجام بديم سونو كه رفتيم خيلي شلوغ بود اما مي گفتن كه بهترين سونو تو استانه !بابايي از منشي سوال كرد كه مي شه دوربين ببريم گفت مانعي نداره بعد رفتيم تو من از استرس داشتم مي مردم دكتر شروع كرد و يكي يكي توضيح داد اين دستشه اين پاهاشه  منم اصلا به صفحه مانیتور نگاه نمی کردم یکدفعه یاد مسافرت شیراز افتادم درست پارسال همین موقع بود تو ارامگاه ...
15 خرداد 1390

پست سوم

  ۸/۱۲/۸   من تا اين لحظه اي كه دارم براتون مي نويسم نمي دونستم مادر شدن چقدر سخته اوائل كه همش استرس داري كه نكنه مامان نشي نكنه خدا نعمته به اين بزرگي رو ازت دريغ كنه وقتي هم كه مامان مي شي تازه مي فهمي و درك مي كني كه چرا واژه مادر اينقدر مقدسه ........................................ تا دو هفته بعد از جواب ازمايش حالم خوب بود اما بكدفعه ويارم شروع شد به قدري حالم بد بود كه حتي اب نمي تونستم بخورم پنجشنبه شب بود فردا صبح اقاي همسر راهي تهران بود منم با اون حال بدم بايد وسايلشو جمع مي كردم و ساكشو مي بستم ولي ديدم طاقت نميارم داشتم از تشنگي مي مردم اقاي همسر شربت ابليمو برام درست كرد اما بازم بالا اوردم بالاخره با...
15 خرداد 1390

پست دوم

پست دوم ترانه زندگي دوباره سلام   اون روزو هيچ وقت يادم نميره حتي تا اخرين لحظه زندگيم دو سه روز بود كه حالتهاي عجيبي داشتم خودم حدس مي زدم كه مامان شدم اما بي بي چك گزاشتم منفي بود ديگه كاملا نا اميد شده بودم چهارشنبه صبح يعني مورخ ۸ بهمن ۸۸ بود كه اقاي همسر گفت فردا سفر كاري داره شبش من با استرس و دل درد شديد خوابيدم صبح ساعت ۴ بيدار شدم به دلم اومد كه بي بي چك بزارم بي بي چك و كه گزاشتم شروع كردم به خوندن قران اما اين  باردو تا خط پررنگ شد باورم نمي شد من مامان شده بودم  سريع اقاي همسر و بيدار كردم بيچاره بهت زده شده بود باور نمي كرد اونم سفرش و لغو كرد از استرس تا صبح نخوابيديم موقع خوردن صبحانه...
15 خرداد 1390

شروعي دوباره

شروعي دوباره سلام پسر گلم خوبي عزيزم اين چند روز كه خيلي ماماني رو اذيت مي كني وبلاگتم كه ديگه قاطي كرد و حذف شد و ماماني مجبور شد دوباره يك وبلاگ جديد برات درست كنه كوچولوي مامان شما الان ديگه ۳۵ هفته و ۴روزت شده ديگه چيزي نمونده كه بياي بغل ماماني قراره هفته ديگه برم سونو ۱۵ شهريور هم وقت دكتر دارم كه تاريخ به دنيا اومدنت و بهمون بگه ديگه كم كم بايد اتاقتم روبه راه كنم ماماني مي خوام اگه وقت كنم تمام نوشته هاي وبلاگ قبليت و اينجا وارد كنم حالا ببينم اين ماماني تنبل مي تونه اين كارو بكنه يات نه امروز يه سري هم به بهداشت زدم همه چيز خوب بود   قلبتم خيلي واضح ميزد حالا ببينم انقدر تو شكم مامان ...
15 خرداد 1390